یاد دستهای تو بخیر... چه باشکوه برف انگشتانم را در میان آفتاب می فشردی . من سرکش و مغرور می گفتم: من هم می توانم آن سنگ بزرگ را بلند کنم. ببین ... می توانم... تو گرم می خندیدی: دستهای تو کوچکند و من با یک دست دو مشت ترد و کوچک تو را خرد می کنم. ... این روزها چقدر از دستهای تو دورم. آرزوهایم یک به یک از نوک انگشتانم بیرون می ریزد و دست تو نیست تا کاسه شود . دست تو نیست تا شتاب گریزم را به هنگام قهر هاله شود. من امشب چشمهایم را در دستکش زمستانی تو جا گذاشته ام. یاد دستانت بخیر....